داستان کوتاه گل و بلبل نوشته اسکار وایلد
چهارشنبه 6 مرداد 1400 - 22:56:16
|
|
پیام آذری - دانشجوی جوان فریاد زد : " او گفت اگر برایش گل سرخ ببرم – با من میرقصد – اما در سراسر باغ ام گل سرخی نیست ". بلبل از آشیانه اش در درخت شاه بلوط صدای او را شنید و از لابلای برگ ها فرو نگریست و در شگفت شد. دانشجو فریاد زد : " در سرتا سر باغ من گل سرخی نیست ! دریغ که خوشبختی به چه چیزهای کوچکی بسته است ! آنچه خردمندان نوشته اند مو به مو خوانده ام و بر تمام رمزهای حکمت دست یافته ام – و با این همه تنها نیاز به یک گل سرخ زندگیم را به شوربختی میبرد ." و چشمان زیبایش پر از اشک شد . دانشجوی جوان زیر لب زمزمه کرد : " فردا شب شاهزاده مجلس رقصی دارد و یار من در میان آن جمع است. اگر برایش گل سرخ ببرم – تا سپیده دم با من میرقصد اگر برایش گل سرخ ببرم او را در آغوش خواهم گرفت و او سر بر شانه ام خواهد نهاد و دستش در دستانم گره خواهد خورد . اما دریغ که در باغ من گل سرخ به هم نمیرسد ! پس ناگزیر تنها خواهم نشست و او از کنارم خواهد گذشت –به من اعتنا نخواهد کرد و قلبم خواهد شکست. بلبل گفت : "به راستی عاشقی پاکباز است . او گرفتار همان دردی است که من به نغمه میخوانم – آنچه مایه شادمان من است – رنجورش میدارد ! راستی که عشق چه شگفت انگیز است . مارمولک سبز کوچکی که با دم علم کرده از کنارش میگذشت پرسید : "چرا گریه میکند ؟" پروانه ای که سراسیمه در پی پرتو از آفتاب پر میزد گفت :"به راستی – چرا ؟" گل مرواریدی با صدای نرم و نازک در گوش همسایه اش نجوا کرد: "به راستی – چرا ؟" بلبل گفت:" به خاطر یک گل سرخ میگرید ". آنها فریاد زدند : "برای یک گل سرخ ؟ آه چه مسخره است ! " و مارمولک که از شمار عیبجویان بود – غش غش خندید . اما بلبل راز پنهان غم دانشجو را دریافت و خاموش بر درخت شاه بلوط نشست و به رمز و راز عشق اندیشید. ناگاه بالهای قهوه ای رنگش را برای پرواز گشود و در دل آسمان اوج گرفت . چون سایه از میان بیشه گذشت و سایه وار پهنای باغ را پیمود. در میان چمنزار درخت گل سرخ زیبائی ایستاده بود و بلبل همین که آن را دید – راست به سویش پر کشید و فریاد زد : "یک گل سرخ به من بده من نیز برایت آواز میخوانم ." اما درخت گل سرش را بالا برد و پاسخ داد : " گل های من سفید است – سفید تر از برف کوهسار – اما پیش برادرم برو که در پای ساعت قدیمیروئیده است و شاید آنچه را که میخواهی به تو بدهد ." از این رو بلبل به سوی درخت گلی که در پای ساعت آفتابی قدیمیروئیده بود – پر کشید . فریاد زد :یک گل سرخ به من بده و من شیرین ترین آوازم را برایت میخوانم . اما درخت گل سرش را بالا برد و پاسخ داد : گل های من زرد است – به زردی گیسوان پری دریائی که بر تخت عنبرین مینشیند . اما پیش برادرم برو که زیر پنجره دانشجو روئیده است – او شاید آنچه را که میخواهی به تو بدهد . از این رو بلبل به سوی درخت گلی که زیر پنجره دانشجو روئیده بود – پر کشید . فریاد زد " گل سرخی به من بده و من شیرین ترین آوازم را برای تو میخوانم " . اما درخت گل سرش را بالا برد و پاسخ داد " گل های من سرخ است – به سرخی پای کبوتران و سرخ تر از خوشه های بزرگ مرجان که در غارهای دریای پیوسته در پیچ و تاب است . اما زمستان رگهایم را از سرما فسرده – یخبندان جوانه هایم را خشکانده و طوفان شاخه هایم را شکسته است و امسال گل سرخی نخواهم داشت ". بلبل فریاد زد :"تنها یک گل سرخ میخواهم – تنها یک گل سرخ ! آیا راهی وجود ندارد که بتوانم گل سرخی پیدا کنم؟".درخت پاسخ داد :" تنها یک راه وجود دارد – اما چنان وحشت آور است که یارای گفتنش را ندارم ". بلبل گفت : " بگو – نمیترسم ".درخت گفت : اگر گل سرخ میخواهی – باید آن را در مهتاب از نغمه و نوا بسازی و با خون دل خویش بدان رنگ دهی . باید سینه ات را بر خار بفشاری و برایم بخوانی . سراسر شب باید برایم بخوانی و خار در قلبت بخلد و خونمایه زندگی ات در رگ هایم روان شود و خون من گردد ". بلبل بانگ برداشت : " مرگ بهای گزافی یرای یک شاخه گل سرخ است و زندگی برای همه عزیز است . نشستن در جنگل سرسبز و خورشید را در ارابه طلاییش و ماه را در ارابه مرواریدش نگریستن بسیار دلنواز است. اما باز عشق از زندگی برتر است – و قلب پرنده در برابر قلب انسان چه وزنی دارد ؟" پس بالهای قهوه ای رنگش را باز کرد و در دل آسمان اوج گرفت . شتابان از فراغ باغ گذشت و سایه وار در میان بیشه زار پر زد . دانشجو در همان جا که بلبل او را دیده بود و از کنارش رفته بود – روی چمن زار دراز کشیده بود و اشگ چشمانش هنوز نخشکیده بود . بلبل بانگ زد :"شاد باش – شاد باش ! گل سرخ را خواهی یافت . آن را در روشنائی مهتاب از نغمه و نوا میسازم و با خون دل خود بدان رنگ میدهم – اما در برابر آن تنها خواهشی از تو دارم و آن این است که عاشقی پاکباز باشی . دانشجو از روی چمن فرا نگریست و گوش داد – اما از گفته های بلبل هیچ درنیافت . اما درخت شاه بلوط فهمید و اندوهگین شد – زیرا به بلبل کوچک که بر شاخه هایش آشیانه ساخته بود – مهر میورزید . درخت زمزمه کرد : واپسین سرودت را برای من بخوان . وقتی تو بروی من سخت تنها خواهم ماند!! بدینسان بلبل برای درخت شاه بلوط آواز خواند و صدایش بسان غلغل ریزش آب از تنگ نقره بود. هنگامیکه ماه در آسمان درخشیدن گرفت – بلبل به سوی درخت گل سرخ پر کشید و نشست و سینه اش را بر خار فشرد . سراسر شب خواند و خواند و سینه اش بر خار بود . و خار هر لحظه بیشتر در سینه اش خلید و خونمایه هستی اش از او بیرون تراوید . نخست از پیدایش عشق در دل یک پسر و دختر خواند تا بر بلندترین شاخه درخت – گل سرخی دلفریب شکفت – هر نغمه ای که در پی نغمه ای بر میآمد – گلبرگی بر گلبرگ های دیگر میافزود . گلبرگ نخست بی رنگ بود همچون مه ای شناور بر فراز رودخانه – همچون پای بامدادان بی رنگ . اما درخت بر بلبل بانگ زد تا سینه اش را هر چه بیشتر بر خار بفشرد . درخت فریاد زد : "بلبل کوچک ! بیشتر بفشار و گرنه پیش از آنکه گل سرخ را تمام کنی – روز در میرسد ".از این رو بلبل خود را بیشتر بر خار فشرد و آوازش پیوسته بلندتر شد – زیرا از پیدایش اشتیاق در جان یک مرد و زن میخواند. بدین گونه بلبل خود را باز هم بیشتر بر خار فشرد و خار به قلب او رسید و دردی جانکاه بر جانش چنگ زد و در سراسر تنش دوید . درد هر دم جانکاه تر میشد و آوازش هر چه عنان گسیخته تر – زیرا از عشقی میسرود که با مرگ کامل میشو د – عشقی که در گور هم نمیمیرد ! صدای بلبل هر دم ناتوانتر گردید و بال های کوچکش لرزیدن گرفت . آوازش هر دم ضعیفتر شد و ناگهان حس کرد چیزی سخت راه گلویش را میبندد . آنگاه واپسین نوایش را از حنجره بر آورد . ماه سپید آن را شنید و دمیدن سپیده را از یاد برد و در آسمان درنگ ورزید . گل سرخ آن را شنید و سراپایش با شوق و شادی لرزید و گلبرگ هایش را از خواب ناز برانگیخت . درخت فریاد زد : نگاه کن ! نگاه کن ! گل سرخ کامل شده !! اما بلبل پاسخ نداد – چه مرده در میان سبزه های بلند افتاده بود و خاری در دل داشت. باری ظهر هنگام دانشجو پنجره اتاقش را گشود و به بیرون نگاه کرد و فریاد زد : آه خدایا ! چه بخت بلندی گل سرخی در اینجا شکفته است ! در تمام عمرم گل سرخی به این زیبائی ندیده ام . چه زیباست . انگاه کلاهش را بر سر نهاد و گل سرخ به دست به خانه استاد رفت . دختر استاد در آستانه در نشسته بود – دانشجو با صدای بلند گفت : گفتی اگر برایت گل سرخ بیاورم با من خواهی رقصید – اینهم سرخ ترین گل جهان ! امشب آنرا بر سینه ات – کنار قلب خو د بیاویز و هنگامی که با هم میرقصیم به تو خواهم گفت که چقدر دوستت دارم . اما دختر رو در هم کشید و پاسخ داد : گمان نمیکنم به لباسهایم بیاید و از این گذشته پسر برادر پیشکار برایم چند جواهر اصل فرستاده و پیداست که ارزش جواهر بسیار بیش از گل است . دانشجو با خشم و برافروختگی گفت : باشد – اما به شرفم قسم که تو بسیار ناسپاسی و گل سرخ را به خیابان افکند و گل یکراست در میان لای و لجن افتاد و درشکه ای از روی آن گذشت !!!.
http://www.Azari-Online.ir/fa/News/402346/داستان-کوتاه-گل-و-بلبل-نوشته-اسکار-وایلد
|